........

........

.....
........

........

.....

داستان اسارت(قسمت پنجم)

سلااااااام

قسمت جدید داستان و نوشتم

برید ادامههههههههه
 اسنو:اوههه استوارد یعنی ریحانه کجاس؟

استوارد:نگران نباش نگهبانا رو میفرستم دنبالش بگردن

استوارد:نگهبانااااااااااااا

نگهبان:بله سرورم؟

استوارد:برید دنبال دخترم ریحانه بگردید

نگهبان:بله سرورم

بعد از ساعت ها جستجو

استوارد:نگهبانا چی شد؟دخترمو پیدا کردید؟

نگهبان:راستش......سرورم......همه جا رو گشتیم ولی دخترتون نبود

اسنو:نهههههههه ریحانههههههههه

استوارد:نگران نباش پیداش میکنیم

_______________________________________________________

 فیلدی:بیا دیگه

بعد در و باز کرد

من:اومدم

فیلدی:دایمند....یعنی قربان اوردمش

دایمند:خوبه فیلدی.میتونی بری

دایمند:خب خب اینطور که مشخصه قرازه یه جنگ بزرگ بین ما و گروه ضد ظلم برگزار بشه و تو هم باید تا اون موقع حسابی تمرین کنی حق خونه رفتنم نداری

من:اما...اما.....

دایمند:اما بی اما فیلدی ببرش تو سلول خودش

فیلدی:ببین فکر فرار به سرت نزنه وگرنه بد میبینی

من زیر لبی:بخوامم نمیتونم فرار کنم

فیلدی:چیزی گفتی؟

من:نه هیچی

فیلدی یه سینی و هل میده تو سلول که توش یه کاسه سالاد و یه لیوان کوچیک اب بود

فیلدی:بیا غذا بخور که یه وقت از گشنگی نمیری

من:هعیییییی غذای قصر بهتر بود.اینجا هر روز باید سالاد و اب بخورم

فیلدی:همین سالاد و ابم که بهت میدیم برو خدا رو شکر کن

ریحانه سینی و هل میده اون ور و زانو هاش و بغل میکنه و اشک میریزه

________________________________________________________

_تق تق تق

فلاترجین:بله کیه؟

اسنو:منم اسنو.فلاترجین یه اتفاق بد افتاده 

فلاترجین:سلام پرنسس چی شده؟

اسنو:ریحانه رو ندیدی؟چند روزیه نیومده خونه

فلاترجین:نه ندیدمش.ولی ویگه نمیخوام ببینمش

*در و محکم بست*

اسنو:صبرکن.کسیو نمیشناسی بتونه کمکم کنه؟

فلاترجین از پشت در:شاید برادرم فاکسی کمک کنه.لطفا برید پرنسس

اسنو:هوفففف خیلی خب باشه ممنون

______________________________________________________

شب بود و همه خوابیده بودن.فیلدی هم در حال نگهبانی خوابش برده بود

ریحانه با سنجاق سرش قفل در و باز کرد

تصمیم گرفت فرار کنه.که یکی صداش کرد

_هی تو

من:تو کی هستیییی؟

_منم هلیا.میخوای فرار کنی درسته؟من کمکت میکنم

من:اینم جز یکی از نقشه هاتونه؟

هلیا:نه باورکن راست میگم

من:ممنون

تاریک بود و ریحانه و هلیا که داشتن فرار میکردن خوردن به میز و لیوان از رو میز افتاد زمین و شکست.همه بیدار شدن

دایمند:اینجا چه خبرههههه؟فیلدیییییی سیاراااااا بگیریدششششششش.هلیا توضیع بده اینجا چه خبره؟داشتی یهش کمک میکردی؟

هلیا به من چشمک میزنه و دستامو میبره پشت و بهم قفلشون میکنه و میگه:گرفتمتتتتتتت فکر کردی فرار کردن به همین راحتیاست؟

دایمند دستشوو گذاشت رو شونه هلیا و گفت:ارورا تو انتخاب تو تصمیم خوبی گرفته

همون موقع ارورا در و محکم باز میکنه و میگه:اینجا چه خبرهههههه؟شماها اینجا چیکار میکنید؟باید برای جنگ اماده بشیدددددد

دایمند:قربان این دختر میخواست فرار کنه که هلیا جلوشو گرفت

ارورا:خب خب خب کی اینطور.تو دختر لجباز و یکدنده ای هستی.بهتره بیخیال بشی وگرنه میمیری



پایااااااان

ادامه 5 نظر

ببخشید اگه کوتاه بود و مسخره تموم شد

باییییییییی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.