اسنو:اوههه استوارد یعنی ریحانه کجاس؟
استوارد:نگران نباش نگهبانا رو میفرستم دنبالش بگردن
استوارد:نگهبانااااااااااااا
نگهبان:بله سرورم؟
استوارد:برید دنبال دخترم ریحانه بگردید
نگهبان:بله سرورم
بعد از ساعت ها جستجو
استوارد:نگهبانا چی شد؟دخترمو پیدا کردید؟
نگهبان:راستش......سرورم......همه جا رو گشتیم ولی دخترتون نبود
اسنو:نهههههههه ریحانههههههههه
استوارد:نگران نباش پیداش میکنیم
_______________________________________________________
فیلدی:بیا دیگه
بعد در و باز کرد
من:اومدم
فیلدی:دایمند....یعنی قربان اوردمش
دایمند:خوبه فیلدی.میتونی بری
دایمند:خب خب اینطور که مشخصه قرازه یه جنگ بزرگ بین ما و گروه ضد ظلم برگزار بشه و تو هم باید تا اون موقع حسابی تمرین کنی حق خونه رفتنم نداری
من:اما...اما.....
دایمند:اما بی اما فیلدی ببرش تو سلول خودش
فیلدی:ببین فکر فرار به سرت نزنه وگرنه بد میبینی
من زیر لبی:بخوامم نمیتونم فرار کنم
فیلدی:چیزی گفتی؟
من:نه هیچی
فیلدی یه سینی و هل میده تو سلول که توش یه کاسه سالاد و یه لیوان کوچیک اب بود
فیلدی:بیا غذا بخور که یه وقت از گشنگی نمیری
من:هعیییییی غذای قصر بهتر بود.اینجا هر روز باید سالاد و اب بخورم
فیلدی:همین سالاد و ابم که بهت میدیم برو خدا رو شکر کن
ریحانه سینی و هل میده اون ور و زانو هاش و بغل میکنه و اشک میریزه
________________________________________________________
_تق تق تق
فلاترجین:بله کیه؟
اسنو:منم اسنو.فلاترجین یه اتفاق بد افتاده
فلاترجین:سلام پرنسس چی شده؟
اسنو:ریحانه رو ندیدی؟چند روزیه نیومده خونه
فلاترجین:نه ندیدمش.ولی ویگه نمیخوام ببینمش
*در و محکم بست*
اسنو:صبرکن.کسیو نمیشناسی بتونه کمکم کنه؟
فلاترجین از پشت در:شاید برادرم فاکسی کمک کنه.لطفا برید پرنسس
اسنو:هوفففف خیلی خب باشه ممنون
______________________________________________________
شب بود و همه خوابیده بودن.فیلدی هم در حال نگهبانی خوابش برده بود
ریحانه با سنجاق سرش قفل در و باز کرد
تصمیم گرفت فرار کنه.که یکی صداش کرد
_هی تو
من:تو کی هستیییی؟
_منم هلیا.میخوای فرار کنی درسته؟من کمکت میکنم
من:اینم جز یکی از نقشه هاتونه؟
هلیا:نه باورکن راست میگم
من:ممنون
تاریک بود و ریحانه و هلیا که داشتن فرار میکردن خوردن به میز و لیوان از رو میز افتاد زمین و شکست.همه بیدار شدن
دایمند:اینجا چه خبرههههه؟فیلدیییییی سیاراااااا بگیریدششششششش.هلیا توضیع بده اینجا چه خبره؟داشتی یهش کمک میکردی؟
هلیا به من چشمک میزنه و دستامو میبره پشت و بهم قفلشون میکنه و میگه:گرفتمتتتتتتت فکر کردی فرار کردن به همین راحتیاست؟
دایمند دستشوو گذاشت رو شونه هلیا و گفت:ارورا تو انتخاب تو تصمیم خوبی گرفته
همون موقع ارورا در و محکم باز میکنه و میگه:اینجا چه خبرهههههه؟شماها اینجا چیکار میکنید؟باید برای جنگ اماده بشیدددددد
دایمند:قربان این دختر میخواست فرار کنه که هلیا جلوشو گرفت
ارورا:خب خب خب کی اینطور.تو دختر لجباز و یکدنده ای هستی.بهتره بیخیال بشی وگرنه میمیری
پایااااااان
ادامه 5 نظر
ببخشید اگه کوتاه بود و مسخره تموم شد
باییییییییی