یه دختر معمولی هستم اسمم سابریناست و امروز تمامی تماشمو برای شادی دوستم فلاترجین که تولدشه میکنم تا خوشحالش کنم و خیلی دوستش دارم ، امیدوارم راضی باشه
ادامه...
استوارد با لبخند ملیح و با مهربونی اومد تو.من فوری از رو تختم بلند شدم و یه تعظیم کوتاه کردم(یه جور قانون یا شاید باید بگم نشونه ادب و احترام بود)
استوارد:تعظیم نیاز نیست.اومدم یکم باهات حرف بزنم
من:بله پدر بفرمایید
استوراد:چرا اینجوری میکنی؟مگه چقدر سخته؟به خاطر اسنو.یه لباس پرنسسی بپوش و تاجتو بزار و بیا بیرون.لطفا.نمیخوای که بیشتر از این تو اتاق زندونی باشی و بیشتر از این اسنو و عصبانی کنی
من:نه نمیخوام
استوارد:باشه پس من میرم بیرون و تو هم لباس پرنسسیتو بپوش و مثل یه پرنسس عاقل بیا پیش ما
من:چشم پدر
بعد از رفتم استوارد ریحانه با عصای جادوییش یه لباس پرنسسی به خودش پوشوند و یه تاج گذاشت رو سرش با یه کفش با تزئینات زمرد(از زیر اون پالتوی سیاهشو پوشیده بود تا وقتی ارورا زنگ زد با چوبش لباس پرنسسیشو غیب کنه و بره)
بعد چند دقیقه ریحانه با قیافه مثل پرنسسا از پله ها پایین رفت و رفت تو سالن غذا خوری
اسنو:ریحانههههههههههههههههههههههههههه.تو بالاخره مثل یه پرنسس شدی.خوشحالم سر عقل اومدی
من با دستم پیرهنمو گرفتم و یکم بلندش کردم و یه تعظیم کوتاه کردم
اسنو:بشین پیش هرماینی بشین
من:با کمال میل
هرماینی:ریحانه خوشحالم که بالاخره...............
من:سر عقل اومدم؟:/
هرماینی:نههههه.از اتاق بیرون اومدی و دیگه زندونی نیستی:/
دایمند:اون با من.نقشه از این قراره.زنگ میزنیم به اون دختره و میگیم که یه کار ضروری پیش اومده و باید فوری بیاد بعد که اومد زندونیش و میکنیم و بقیشو خودت میدونی
ارورا:این نقشه عالیههههههههههههههههههههههههههههههههه.چرا به ذهن خودم نرسید؟-_________-
ارورا:فوری بیا اینجااااااااااا.یه کار ضروری پیش اومده
من:اما.........اما...........
ارورا:همین الاننننننننننننننننننننننننننننننننننن
من:باشه اومدم
من:ام.........مادر.......پدر......متاسفم من باید برم یه کاری پیش اومده.خدانگهدار
اسنو:صبرکنننننننننننن
استوارد:بیخیال اینقدر گیر نده اون دیگه بچه نیست
اسنو:حق با توئه
ریحانه همینجوری میرفت که وسط راه یادش افتاد لباسای پرنسسی و تاجشو غیب نکرده.بعد با چوب جادوش غیبشون میکنه و چوب جادو هم با قدرت اتیشش میفرسته تو اتاق خودش _________________________________________________________________
من:سلام رئیس تا گفتید فوری خودمو رسوندم.چی شده؟
ارورا:چی شدههههههههههههههههههههه؟تو یه پرنسسی و به ما نگفته بودی
ارورا:.اما چی؟..........سیارااااااااااااااااااااا ویولتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ببریدش پیش بقیه.فیلدی تو هم نگهبانی بده و حواست بهش باشه انه لیز.ممنون بابت جاسوسی
سیارا و ویولت ریحانه رو گرفتن و زندونیش کردن
فلاترسا:ریحانهههههههههههه برگشتی؟
من:ارهشماها هنوزم اینجایید؟پانی کجاس؟
نیدرا استار:اونقدر مثبت اندیشی کرد اخرش مثل تو تصمیم گرفت قاتل بشه و تونست از این زندون کوفتی راحت بشه
فیلدی:ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
من با صدای اروم تر:من دوباره از اینجا میرم.بیخیال.نمیخواید قاتل بشید؟خیلی خوبه فقط اگه خانوداتون پرنسس نباشه
ارورا:پانی ازت میخوام این دوتا رو ببری و بهشون قتل یاد بدی و سیارا هم به عنوان نگهبان میفرستم و هلیا تو ازت میخوام به همراه فیلدی بری و این دختر جدیده رو برای جنگ اماده کنی
ریحانه در راه خونه یه نفر با لباس سفید و موهای بلند میبینه.اون دختره با چاقو رو یکی از چشمای ریحانه خط میندازه.ریحانه میوفته زمین و صدای جیغش تا اسمون بلند میشه.ریحانه که فهمید این یکی از افراد گروه ضد ظلمه چاقوش و در اورد و بهش حمله کرد و چاقو کرد تو شونه اون دختره.دختره جیغ کشید و ریحانه رو پرت کرد زمین
-الان نشونت میدم بدجنس.ادمایی مثل شما باید نابود بشن
بعد یه چراغ و مستقیم میندازه تو اون یکی چشم ریحانه.چراغش یه چراغ عادی نبود.چراغش برای کور کردن دشمن بود.ریحانه یکی از چشمام قرمز میشه و پف میکنه و همه جا رو سفید میبینه و رنگ چشمم سفید میشه.بدون مردمک