یه دختر معمولی هستم اسمم سابریناست و امروز تمامی تماشمو برای شادی دوستم فلاترجین که تولدشه میکنم تا خوشحالش کنم و خیلی دوستش دارم ، امیدوارم راضی باشه
ادامه...
پانی با ترس یه نگاه به هممون میکنه و میگه:هی هی بچه ها ناامید نشید.
فلاترسا:پانی نمیخوای بیخیال بشی؟
پانی:ریحانه حداقل تو ناامید نشو
من:من..............یه فکری دارم.
نیدرا استار:خانم ریحانه تو فکری داری؟
من:اره..........من میخوام قاتل بشم.چقدر سخت میتونه باشه؟حتی شاید بتونم انتقاممو از کسایی که ازشون متنفرم بگیرم.اینجوری میتونم از این زندونی لعنتی بیرون بیام
فلاترسا:اما.........تو مطمئنی؟
پانی:ریحانه این فکر خوبی نیست
من:جدی؟این در برابر تمام سختی هایی که کشیدم هیچه.سیارااااااااااااا اوخ ببخشید یعنی نگهبان میشه یه لحظه بیای؟
سیارا:چیه؟
من:من تصمیمم وگرفتم.انجامش میدم.قاتل میشم
سیارا:خوشحالم بالاخره سر عقل اومدی.امیدوارم بقیه دوستای اسیرت هم مثل تو سر عقل بیان.بیا بیرون
ارورا:سیارا توضیع بده.چرا اینو ازاد کردی؟
سیارا:قربان الان براتون توضیع میدم.این تصمیم گرفته به جمع ما بپیونده و قاتل بشه
ارورا:عالیهههههه.سیارا میتونی بری.من باید یه توضیحاتی به این رفیقمون بدم
من:حاضرم هرکاری بگید انجام بدم.
ارورا:ببین دختر جون.تو نباید رحم داشته باشی.باید سرد و خشن باشی و همه رو بکشی.فیلدی همیشه همراهته.پس حواست باشه فکر فرار به سرت نزنه وگرنه میمیری.
من:بله قربان
ارورا:فیلدی بیا اینجا
فیلدی:بله قربان؟
ارورا:همه جا باید پیش این رفیقمون باشی.مواظب باش دست از پا خطا نکنه
فیلدی:بله قربان
ارورا:اوه راستی دختر جون
من:ام.......اسمم ریحانس
ارورا:به من نگو اسمت چیه؟خودم اسم همتون و میدونم
من:ببخشید.قربان
ارورا:خوبه.داشتم میگفتم.اخیرا یکی دیگه مثل تو به جمع ما پیوسته اون میتونه راهنماییت کنه.هلیااااااااا بیا اینجا
هلیا:بله قربان.
ارورا:این دختر و راهنمایی کن
من:هلیاااااااااا؟خودتی؟باورم نمیشهههههههههههه
ارورا:حرف نباشههههههههههههههلیا فیلدی ببرینش بیرون و بهش یاد بدین یه قاتل واقعی چجور ادمیه
فیلدی و هلیا:بله قربان
چند دقیقه در سکوت کامل بودیم تا اینکه ریحانه بحث و باز کردم
من:هلیا یادته چه روزایی داشتیم؟بهترین دوستای هم بودیم.هعییییی چه روزایی بود
هلیا با لحن سردی گفت:به من دستور داده شده با غریبه ها و تازه وارد ها حرف نزنم
من:منظورت چیه؟هلیا منم دوست قدیمیت
هلیا:گذشته ها گذشته.الان تو یه اسیر تازه واردی.به راهت ادامه بده
فیلدی:ساکت باشیدددددددددد
من:باشه
فیلدی:رسیدیم.هلیا اموزش و شروع کن
هلیا:بله حتما.ببین اول میتونیم قتل حیوون و اغاز کنیم.
من:حیوونننننننننننننن؟اما اونا گناه دارن
هلیا:حرف نباشه میخوای قتل یاد بگیری یا نههههه؟
من:میخوام
هلیا:خوبه.اون گوزن و میبینی؟اول اروم نزدیکش میشی و اروم چاقو و تو پاش فرو میکنی که نتونه فرار کنه.بعد بقیش به خودت بستگی داره میتونی تیکه پارش کنی و دل و رودش و در بیاری.قتل انسان هم همینطوریه فقط جیغ و دادش زیاده که میتونی با شلاق ساکتش کنی.خب شروع کن.اون گوسفند و بکش
من:اما...........گناه داره
هلیا:میخوای قاتل باشی یا نه؟
ریحانه به حرف یکی از دوستاش فکر میکنه:تو یه ترسوی به درد نخوری.به هیچ دردی نمیخوری
من:میخوام
هلیا:پس برو
من:باشه.
بعد با روش جدید اون گوسفند و میکشه
هلیا:ایولللللللللل این یه خلاقیت جدید در قتل بودبه راهمون ادامه میدیم
فیلدی:هی بچه
من:من؟
فیلدی:پ ن پ من.ببین اخلاق قبلیتو کنار بزار.اگه میخوای عضوی از ما باشی باید سرد و بدجنس و بی رحم باشی
من:باشه
فیلدی:الان میریم ادم بکشیم
من:ادم واقعی؟0_____0
هلیا:پ ن پ ادم مصنوعی
من:باشه
هلیا:اون ادم و میبینی؟اینجوری میکشیش.
بعد میپره هوا و چاقو و فرو میکنه تو ستون فقرات اون ادم و بعد پوستش و میکنه
انه لیز:اون دختر جدیده یه پرنسسه و الان خانوادش تو اتاق زندونیش کردن.اوه راستی اون چندبار ناراحت شد و چندبار گریه کرد.درحالی که شما گفته بودید باید سرد رفتار کنه